عطر خاک
از صب بوی خاک تو دماغمه. یه جور غبار. انگار که جایی ریخته باشه یا در یه خونه خیلی قدیمی بعد سالیان سال باز شده باشه. این بو رو همه جا دارم می شنوم. چرا؟؟
چند روز پیش یه ویدئو از باران نیکراه شنیدم که این شعرو می خوندم. شاعرش؛ ساناز رئوف ، تصویری ترین شعری که می تونستم بشنومو نوشته. بخونید حالشو ببرید:
مسجد که هست، میکده جای نماز نیست
جایی که آب هست، تیمم مجاز نیست
پند از زبان عالم اهل عمل خوش است
اظهار فضل این همه فاضل نیاز نیست!
غافل ز خویش! در پی عیب کسان مباش!
کاین قصه جز حکایت سیر و پیاز نیست
از بانگ ادعای تو گوش فلک کر است
طبل میان تهی که دگر جزو ساز نیست!!!!
نوکیسه های تازه به دوران رسیده را
سرمایه ای به جز هوس و کبر و آز نیست
با نرخ روز، هرکس نان می خورد- یقین!
نامرد و خائن است که مردم نواز نیست
دست زمانه مشت تو را باز می کند
-شادم- چرا؟؟ که عمر خیانت دراز نیست!!
بیهوده نیست توبه ی هر گرگ ، مرگ اوست
گویند: " وقت مرگ در توبه باز نیست "
برای کسانی که می خواهند بدانند من چگونه دوده شدم: . اولین خمیازه را که لوکوموتیو کشید تا چشمانش را برای بیدار شدن باز کند از اعماق حلقوم دودکشش دوده ای با فشار به بیرون پرتاب شد او باقیمانده سوخت دیشب بود سیاه و کوچک دوده به راحتی همه جا می رفت و پنهان میشد دوده دوده بود.ولی این دوده من نبودم نه از حلقوم دودکش لوکوموتیو بیرون آمده ام ونه در دهان دودکش لوله بخاری ای گیر کرده ام !اصلا نمی دانم چگونه دوده شدم!5 ماه فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که من هم بعنوان یک دوده میتوانم وبلاگی داشته باشم تا حرف های ناگفته ام را در آن بنویسم البت هنوز هم نمی دانم از کجای مصایب دوران باید نوشت! و قلبم برای تمامی آنهایی که مصیبت دیده چرخ دورانند میسوزد و از سوراخ هایش دالانی باز میشود به اندازه یک دوده. راستی قلب من ساخته از مجموعه دوده هاست .مواظب باشید دست نزنید سیاه میشوید.