هفت و بیست دقیقه صبح از خواب می پرم. اتاق کاملا تاریک است ، به سختی چشم هایم را باز می کنم. هوا ابریست. انگار نه انگار صبح شده. ملاجم یخ کرده. ضعف دارم اما حال بلند شدن از جایم را ندارم. یادم می افتد خواهرم خانه نیست. پس ترجیح می دهم بخوابم .چشم هایم می سوزد.
۱۱ صبح از گشنگی از خواب می پرم. خدای بزرگ کسی نیست و من نان پیدا نمی کنم. برای اولین بار گشنه و مستعصل روی کاناپه می نشینم. چشم هایم می سوزد. پذیرایی انقدر سرد است که جرات نکنم روی کاناپه چرمی بزرگ دراز بکشم.پاهایم روس سنگ کف پذیرایی یخ کرده، گریه ام گرفته، چشم هایم می سوزد...
داخل فروشگاه بزرگ عطر می شویم . فروشنده ها خیلی شیک و مرتبط هر عطری را با سال ساخت و رایحه های پایه و نهایی خیلی با حوصله معرفی می کنند. ۱۵ تا عطر برایم تست می کند و من جز یک عطر با دماغ گرفته عطر دیگری را نمی فهمم.چشم هایم می سوزد. حس سقوط بهم دست می دهد. هر عطری که تست می کند باعث ضعف بیشتر من و بی حالی بیشترم می شود...
پای صندوق ایستاده ایم. هر فروشنده موطف است مشتری را تا انتها همراهی کند. سرم گیج میرود. فروشنده هی به چشم های من نگاه می کند و از اینکه معطل شده ایم عذرخواهی می کند. چشم هایم می سوزد. اینبار صندوق دار به چشم هایم نگاه می کند و از اینکه معطل شده ایم معذرت می خواهد. نهایتا دم در ساک عطر را به دستم می دهند ، چشم هایم می سوزد، از مغازه خارج می شویم...
کربن: بعد از هشت روز هنوز سرماخورده ام، چشم هایم همچنان می سوزد...