امشب این شعر را خواندم، قشنگ بود. گذاشتم در خاطر دوده هم بماند.

می خواهم دوستت بدارم
تا به جای همه جهانیان پوزش بخواهم
از همه جنایاتی که مرتکب شده اند
در حق زنان

از زنانگی ات دفاع می کنم
آن سان که جنگل از درختانش دفاع می کند
و موزه لوور از مونالیزا
و هلند از وان گوگ
و فلورانس از میکل آنژ
و سالزبورگ از موزارت
و پاریس از چشمهای الزا

می خواهم دوستت بدارم
تا شهرها را از آلودگی برهانم
و تو را برهانم از دندان وحشی شدگان

 

 

نزار قبانی

پنجره...

روی تختم نشستم. سرم رو به سکوی پنجره اتاقم تکیه دادم و دارم به یه کتاب صوتی گوش میدم. سرم درد میکنه. چشامو بستم و داستان مثه یه فیلم جلو چشمامه. هر از گه گداری که چشامو وا می کنم کتابای شعر پخش و پلا کف اتاقو می بینم.سرم درد میکنه...

باید اتاقو جمع و جور کنم. از این کار بیزارم. مدتیه اینجوری شدم با جمع و جور کردن اتاقم خیلی حال نمی کنم و این کار افتاده گردن الهام. سرم درد میکنه، این روزا یه حس آوارگی دارم.معلق ام معلق...

پنجره اتاقمو دوست ندارم. تنها نمایی که این پنجره داره شیشه مات اتاق روبروییه و تنها هوایی که با خودش میاره هوای پذیرایی خونه! پنجره بی خاصیتیه. فقط اسم پنجره رو داره اما از رسمش بی خبره. چرا چرا یه کار دیگه ام میکنه اونم اینه که تمام سرمای گلخونه رو شبا تا صبح میریزه تو ملاج من. سرم درد میکنه، این پنجره رو دوسش ندارم...

سه نقطه

دلم می ریزد، برف می بارد. یک آهنگ قدیمی به زبان فارسی از رشید بهبوداف در رم قدیمی ام پیدا کرده ام. از صبح گوش می کنم. ساعت از ۸ گذشته و من حس صحبت کردن ندارم. هدفون در گوشم تایپ می کنم. نگرانم. حوصله ندارم. گویی تمام اجنه های درونم به خواب رفته اند. هر آنچه که مرا دو صد چنان انرژی می داد. کاش یکی بیاید و بگوید هعی تو! مراقب خودت باش...

ساعت به یک ظهر نزدیک می شود. بیش از نیم ساعت است که پشت در اتاق مدیر کل نشسته ایم. این اتاق انتظار حس تعلیق به آدم میدهد. نمی دانی کاری که برایش آمده ای به سر انجام میرسد یا نه. آن در چرم کوبی مثل مرز دو کشور می ماند. نمی دانی از مرز خواهی گذشت یا نه . ما همه اسیر مرزهایم. در همه جا، همه وقت و با همه کس. من هنوز نمی دانم مرزها خوبند یا بد...

کربن: عجب حس خوبی دارد این سه نقطه، هر جمله ای که میگذاری انگار بقیه حرف هایت هم در آن سه نقطه به جان کلام ریخته ای.

کربن: روزگار غریبی است نازنین... 

روزمرگي

با اين كه برف مي باريد اما هواي خوبي بود. بگو بخند رفته گران شهرداري كه داشتند برف هاي پياده رو و ميدان را پاك مي كردند سكوت و خلوتي اول صبح را گرفته بود. انگار نه انگار كه شبي هم بوده و خوابي، چنان سرخوش و خندان بودند كه من شك كردم نكند ساعت خانه خواب مانده و من دير از خانه بيرون زده ام. ساعت يك ربع از هفت گذشته بود...

اولين نفري هستم كه وارد اتاق مي شوم. پنجره را باز مي كنم تا هواي برفي بيايد و اتاق خوش عطر شود. برف روي پرايد توي حياط مثل پرده سينما لايه لايه چين خورده . با خودم فكر مي كنم روزهاي برفي براي كار كردن مناسب نيست. بايد رفت و قدم زد. بايد تا انتهاي يك جاده سپيد پوش را قدم زد . بايد رويا داشت و به روياها انديشيد. بر بال خيال پرواز كرد و سپيدي را به جان خريد. تمام تنهايي ها به فنا مي رود اگر اينچنين شود.

چهارتايي نشسته ايم. جاي يكي دوتامان خالي است. هيچ كداممان حوصله ندايم هر كدام يك گوشه! گاهي يكي يه چيزي مي پراند و بقيه كمي ميخندند و دوباره سرها به سمت گوشي ها خم مي شود. اما او خيلي ناراحت تر است. سكوتش عجيب و ناراحتي اش غصه مي آورد. دو سه باري مثل هميشه سرم را روي با يازويش مي گذارم و به سرخابي كم رنگ روي ناخن هايش خيره مي شوم.  لاك خورده شده روي ناخن زنها فقط يك معني دارد. بي حوصله گي!

كربن:

هوا بد است

 تو با كدام باد مي روي

چه ابر تيره اي گرفته سينه تو را

كه با هزار سال بارش شبانه روز هم

دل تو وا نمي شود...

 

آشفته سریم...

امروز روز دلگیری بود. دیروز و پریروز هم دلگیر بودند. دلم مثل یک غروب غمبار گرفته یا  یک سکوت مرگبار. 

آنچه شنیده ام در باورم نمی گنجد! احساس می کنم آدمیت در سراشیبی سقوط دارد به پایان خود نزدیک می شود. چه بر ما رفته که انقدر پست شده ایم!  «مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری»

برف می بارد، صبور و سنگین.با سرعت و آرام، سفید خوانی برف بلکه این سیه روزی روزگار را بپوشاند! 

کربن: 

"آشفته سريم
شانه ى دوست كجاست؟"

                                                                      سعید بیابانکی

امروز را ابري خوش است!

بعضي روزها ابري اش خوش است. روزهايي كه درآمدن آفتاب نه تنها جذاب نيست بلكه حس خوب آدم را مي گيرد. مثل شب هاي مهتابي كه نمي خواهي صبح برسد.  امروز از آن روزهاست كه ابري اش خوش است.  حس خوبي دارم. در خلسه اي شيرينم. اتاق خالي است و از هياهوي مردانه هر روز خبري نيست. حس خوبيست كارت را بكني و به موسيقي مورد علاقه ات گوش دهي. اصلا هم فرقي نمي كند كه از دريچه كولر باد سرد بر سرت مي كوبد. همين كه دمي آرامش داري خودش دنيايي است. ديروزم زيادي شلوغ بود و تا هفت شب سركار بودم و دوباره بعد از 12 ساعت برگشتم. حتي دلم براي خانه هم تنگ شده. حيف انگار كم كم اك دارد سر و كله آفتاب پيدا مي شود. نتاب! لطفا! 

چشم هایم...

هفت و بیست دقیقه صبح از خواب می پرم. اتاق کاملا تاریک است ، به سختی چشم هایم را باز می کنم. هوا ابریست. انگار نه انگار صبح شده. ملاجم یخ کرده. ضعف دارم اما حال بلند شدن از جایم را ندارم. یادم می افتد خواهرم خانه نیست. پس ترجیح می دهم بخوابم .چشم هایم می سوزد.

۱۱ صبح از گشنگی از خواب می پرم. خدای بزرگ کسی نیست و من نان پیدا نمی کنم. برای اولین بار گشنه و مستعصل روی کاناپه می نشینم. چشم هایم می سوزد. پذیرایی انقدر سرد است که جرات نکنم روی کاناپه چرمی بزرگ دراز بکشم.پاهایم روس سنگ کف پذیرایی یخ کرده، گریه ام گرفته، چشم هایم می سوزد...

داخل فروشگاه بزرگ عطر می شویم . فروشنده ها خیلی شیک و مرتبط هر عطری را با سال ساخت و رایحه های پایه و نهایی خیلی با حوصله معرفی می کنند. ۱۵ تا عطر برایم تست می کند و من جز یک عطر با دماغ گرفته عطر دیگری را نمی فهمم.چشم هایم می سوزد. حس سقوط بهم دست می دهد. هر عطری که تست می کند باعث ضعف بیشتر من و بی حالی بیشترم می شود...

پای صندوق ایستاده ایم. هر فروشنده موطف است مشتری را تا انتها همراهی کند. سرم گیج میرود. فروشنده هی به چشم های من نگاه می کند و از اینکه معطل شده ایم عذرخواهی می کند. چشم هایم می سوزد. اینبار صندوق دار به چشم هایم نگاه می کند و از اینکه معطل شده ایم معذرت می خواهد.  نهایتا دم در ساک عطر را به دستم می دهند ، چشم هایم می سوزد، از مغازه خارج می شویم...

کربن: بعد از هشت روز هنوز سرماخورده ام، چشم هایم همچنان می سوزد...

نقاط تاریک

عکسم را نشانش می دهم. نگاه می کند و کاملا تشویقی می گوید عالی عالی اما ادیت میخواهد نقاط تاریکش کم است. دوست دارم بگویم من نقاط تاریک را نمی بینم، تو هم نبین. مگر با نقاط تاریک می توان زندگی کرد. دوست داشتم بگویم اگر قرار بود نقاط تاریک را ببینم که عکس لازم نبود. صفحه سیاهی کفایت می کرد. اما حرفی نمی زنم. سکوت می کنم و میگذارم امیدوار باشد که یک مبتدی را تشویق کرده است.

کربن: همه مسیر سپید پوش است، عقابی پرواز می کند و من به ردیف دکل هایی نگاه می کنم و استوار و منظم چشم به آسمان دوخته اند. 

او..

مثل ديو بچه مي ماند. از پنجره نگاهش مي كنم. پوست سرخي دارد و كله اي نسبتا كچل. وقتي مي خندد تا بناگوشش سرخ مي شود. آرام و ساكت است و سال به سال كلمه اي از دهانش خارج نمي شود. راحت تر بگويم هيچ وقت هم كلام نمي شود مگر ناگزير از پاسخ گفتن باشد. انگار از اين دنيا نيست. نمي شود حدس زد به چه فكر مي كند و هوش و حواسش كجاست. اما مهربان است. اگر قدمي برايت بردارد جواب تشكرت را با لبخندي آرام و سر تكان دادني كوتاه مي دهد و مي رود.  موقع راه رفتن سرش را پايين مي اندازد.

شايد از آسمان نا اميد است. شايد هم چشمم به مادر زمين است. نمي دانم ، هر چه كه هست در عوالم خودش سير مي كند. 

خزعبلات ذهن پریشان من ...

نشسته ام پشت میزم. از خستگی سرم یه خروار شده. به سختی دارم کار می کنم. در باز میشه و دو تا مرد میان تو. یکی آشنا و دومی غریبه. صورت دراز و کشیده داره. فکش جلوعه و دندوناش زده بیرون. یه لبخند احمقانه رو لباشه. گشاد گشاد آدامس میجوعه. کاپشن سبز چمنی تنشه که توش خز بلند خاکستری داره. بوی روغن سوخته و ساندویچی میپیچه تو اتاق. هی حرف میزنه و گشاد گشاد آدامس میجوعه و سرشو تکون میده. زیادی رو اعصابه. خوبه مراجع همکارمه. از اتاق در میرم...

گلوم درد میکنه. تب دارم. سرم گیج میره.به سرنگای تو دستم نگاه می کنم. غیر عادی بلندن. سعی می کنم بهش فک نکنم. ولی یه ربع باید منتظر بمونم تا پرستار درمانگاه برگرده آمپولمو بزنه. دوباره نگاشون میکنم. روزی یه دونه از اینا واقعا ظلمه! ۲۰ دقیقه بعد بی سر و صدا لنگون لنگون میرم میشینم تو ماشین. برف میاد، تب دارم، خوابم میاد و یه ساعت بعد تو خونه به خواب عمیقی فرو میرم. پنج ساعت میخوابم بدون اینکه بفهمم دور و برم چی گذشته. مثل یه رویا فقط چند فریم یادم میاد مامانم پایین تخت نشسته و نگام میکنه. انگار که اسلایدا عوض میشه ، خواب عمیق چقد خوبه.

کربن: اینم از سریی nتایی خزعبلات ذهن پریشان منه. 

کربن دو: من تفرجگاه ارواح پریشان خاطرم

امروز خوان هفتم است


هفت خوان رستم را که بخوانید در خوان هفتم، رستم به جنگ دیو سفید می رود. دیوسفید مسلح به سنگ آسیاب، کلاهخود و زره‌آهنی است و نبردی سخت بین آن دو در می گیرد. حالا حکایت آتشنشانان ماست! اکنون هفت روز از درگیری آنها با دیو سفید پلاسکو می گذرد، نبرد تن به تن است و هر دم بر شمار مجروحان افزوده می شود،اما یک فرق بزرگ دارد این قصه ما. این قصه یک افسانه نیست که از پس تاریخ آمده باشد، یا روایتی که حماسه سرایی نامدار بسرایدش. این قصه درد است و رنج ، که روایتگرانش آنرا با جان و به نقد جوانی می نگارند.
. آنها قرار است تلخ ترین پیروزی عالم را کسب کنند و پیکر بی جان همرزمانشان را از میان آتش و دود از دل آهن گداخته و کوهی از سیمان بیرون بکشند.
قصه است این ، قصه ، آری قصه ی درد است
کربن: سال 95 سال حکایت های تلخ مردم ایران است. سال سوختن ها و گداختن هاست. سال رنج مضاعف است.
کربن: احساس سوختن به تماشا نمی شود...

چاهی برای اعجاز

 

امشب از آن شبهای جانکاه است که در زندگی انگشت شمار پیش می آید. امشب از آن شب هاست که خواب خواریست بر چشم و بیداری عذابی الیم. فقط خدا می داند چند خانواده دست به دعا دارند تا عزیزانشان زنده و سالم از زیر تلی از آهن گداخته و خاک تفته بیرون بیایند آنهم به معجزه ای!  خدایا نه عصای موسی را اژدها کن و نه دریا را بشکاف، حالا که آتش را گلستان نکردی پس راهی بگشا تا مردمان زیر آوار مانده سرزمینم زنده به گور نشوند.

حالا که باز مردمان سرزمینم دارند تاوان هر آنچه نکرده اند را پس می دهند، آنهم در این زمانه که هر روزاش خبری از زنده به گوری در گوشه ای از این خاک پهناور به گوش می رسد، وقتی راهی نیست، لااقل تو چاهی یک متری بگشا تا آتش نشانان گرفتار در موتور خانه از حصر آتش و خاک خلاصی یابند.

خدایا نه نیل را بشکاف و نه ماه را دو نیم کن به اشارتی،فقط چند ساعت مهلت بده تا آتش نشانان آتش به جان، خودشان به فریاد هم رسند.

داغی سنگین بر دل می نشیند، مگر فرقی هم می کند چه کسی زیر آن آوار مانده است؟ پدر من برادر من پدر تو برادر تو این رنج وطن من است، که خسته و رنجور داغ مردمانش برسینه دارد.

 کربن: امروز سی ام دیماه پلاسکو فروریخت و فاجعه ای به وقوع پیوست...