چشم هایم...
۱۱ صبح از گشنگی از خواب می پرم. خدای بزرگ کسی نیست و من نان پیدا نمی کنم. برای اولین بار گشنه و مستعصل روی کاناپه می نشینم. چشم هایم می سوزد. پذیرایی انقدر سرد است که جرات نکنم روی کاناپه چرمی بزرگ دراز بکشم.پاهایم روس سنگ کف پذیرایی یخ کرده، گریه ام گرفته، چشم هایم می سوزد...
داخل فروشگاه بزرگ عطر می شویم . فروشنده ها خیلی شیک و مرتبط هر عطری را با سال ساخت و رایحه های پایه و نهایی خیلی با حوصله معرفی می کنند. ۱۵ تا عطر برایم تست می کند و من جز یک عطر با دماغ گرفته عطر دیگری را نمی فهمم.چشم هایم می سوزد. حس سقوط بهم دست می دهد. هر عطری که تست می کند باعث ضعف بیشتر من و بی حالی بیشترم می شود...
پای صندوق ایستاده ایم. هر فروشنده موطف است مشتری را تا انتها همراهی کند. سرم گیج میرود. فروشنده هی به چشم های من نگاه می کند و از اینکه معطل شده ایم عذرخواهی می کند. چشم هایم می سوزد. اینبار صندوق دار به چشم هایم نگاه می کند و از اینکه معطل شده ایم معذرت می خواهد. نهایتا دم در ساک عطر را به دستم می دهند ، چشم هایم می سوزد، از مغازه خارج می شویم...
کربن: بعد از هشت روز هنوز سرماخورده ام، چشم هایم همچنان می سوزد...
برای کسانی که می خواهند بدانند من چگونه دوده شدم: . اولین خمیازه را که لوکوموتیو کشید تا چشمانش را برای بیدار شدن باز کند از اعماق حلقوم دودکشش دوده ای با فشار به بیرون پرتاب شد او باقیمانده سوخت دیشب بود سیاه و کوچک دوده به راحتی همه جا می رفت و پنهان میشد دوده دوده بود.ولی این دوده من نبودم نه از حلقوم دودکش لوکوموتیو بیرون آمده ام ونه در دهان دودکش لوله بخاری ای گیر کرده ام !اصلا نمی دانم چگونه دوده شدم!5 ماه فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که من هم بعنوان یک دوده میتوانم وبلاگی داشته باشم تا حرف های ناگفته ام را در آن بنویسم البت هنوز هم نمی دانم از کجای مصایب دوران باید نوشت! و قلبم برای تمامی آنهایی که مصیبت دیده چرخ دورانند میسوزد و از سوراخ هایش دالانی باز میشود به اندازه یک دوده. راستی قلب من ساخته از مجموعه دوده هاست .مواظب باشید دست نزنید سیاه میشوید.