پژواک

صدای اذان می آید. انگار یک نفر بر بلندای کوهی اذان می گوید که اینگونه پژواک دارد. همیشه همینطور اسن. هر پنج مسجد اطراف خانه با فاصله چند ثانیه از هم اذان رادیو را پخش می کنند. همه اشان از یک فرکانس و یک شبکه رادیویی و در نتیجه ما اذان را پژواک گونه می شنویم.

صدای تپ تپ کفش هایم بر روی آسفالت کوچه را دوست دارم. یاده صدای پای مراد بیگ در سریال روزی روزگاری می افتم. برایم نوستالژی دارد. کلا نوستالژی هایم برایم جذاب است و با آنها زندگی می کنم.

کربن: اذان تمام شد.

روزهاي مات

مات خيابانم.زني جوان بر صندلي پشت ماشين جاي گرفته. درك درستي از زمان و مكان ندارم. چراغ قرمز اول، يك تقاطع، چراغ قرمز دوم، ناگهان ماشين ترمز آرامي مي كند. من در آينه بغل به صندلي عقب نگاه مي كنم تا پياده شدن زن جوان را ببينم كه متوجه مي شوم مردي جاي او بر آن صندلي نشسته. در تاكسي بسته مي شود و راه ادامه دارد...

مات خيابانم. دو زن و چهار مرد ايستاده اند و با صداي بلند حرف ميزنند. يك آن صدا به صدا نمي رسد و تراكتوري از ته خيابان نسبتا شهري در دل يك روستا به سمت ما مي آيد. هنوزم هم كم و بيش چيزي از حرف هايشان شنيده مي شود. قبل از رسيدن تراكتور مردي كه از همه درشت تر است دست آن ديگري را مي گيرد . از خيابان رد مي شوند. در همان لحظه تراكتور از خيابان رد مي شود. همه مثل ماهي ها فقط دهانشان را تكان مي دهند. گويي از اولش هم صدايي از حلقومشان خارج نمي شده...

مات خيابانم. پيش ماشيني ايستاده ام و با تلفن حرف ميزنم. كسي كه پشت خط است با شنيدن اولين جمله مثل يك بمب منفجر مي شود، داد ميزند  و داد ميزند و قطع مي كند. بر جايم خشكم زده. متعجبم كه يكهو چي شد، شانه اي بالا مي اندازم و به طرف اداره مي روم ...

كربن: روزهاي مات و مبهوتي است. همه در كار خودشان مانده اند. احتمالا خدا هم در كار خودش درمانده! 

يخ در جهنم

پنجره بازه، هوا يخ در بهشتيه. دوست دارم تو سكوت محض بشينم و يه حبه انگور بذارم تو دهنم و از شنيدن صداي تركيدن زير دندونام لذت ببرم. سرم سنگينه و دركي از زمان و مكان ندارم. ديگه ذوقي براي موزيك ام ندارم. تمام مدت به اين فك مي كنم كه چجوري ذهنمو ببندم. دنباله گمشده ام ميگردم. خودمو گم كردم. من كجام؟!

پنجره بازه، هوا يخ در بهشتيه.روزهايي كه پياز مي خورم رو زجر سفيد نامگذاري كردم! من فقط زماني پياز مي خورم كه بخواهم خودم را آزار دهم. صبح با مزه مشمئز كننده پياز تو دهنم بيدار مي شم. دلم ميخواد بالا بيارم.  به محض اينكه لود مي شم مسواك دستم مي گيرم و هعي اون برسو رو دندونام ميكشم تا هيچ مزه پيازي تو دهنم نباشه اما... . چرا اين روزها من خودمو دوست ندارم؟!

پنجره بازه ، هوا يخ در بهشتيه. زير پتوم لوله شدم و حتي يه ناخونمم بيرون نيست. كلاه ضد سينوسم گذاشته ام رو سرم و زل زدم به گلهاي پتو. صداي صندل هاي مامانو ميشنوم. دستم آورم دراز مي كنم و از زير تخت گوشيمو پيدا مي كنم. ساعت 6 صبحه. كلي مسيج نخونده تو تلگرام دارم. با باز كردن چندتاش چشام گرد ميشه. حالا هوا يخ در جهنمه. چرا؟!