من و بابا

ساعت هفت و نیم صبحه. چند دقیقه ای میشه که دارم صدای حرکت بابا رو از آشپزخونه می شنوم و دلم نمی خواد چشامو وا کنم . بالاخره پا می شم میرم تا قندشو چک کنم. این یه قانون نانوشته بین ما شده که صبح ها وقتی بیدار شد صدام نمی کنه چون میدونه من گوشام تیزه و خوابم سبک، و زود خودم بیدار می شم. دقیقا لحظه ای که اون با یه آخیش آروم رو مبل می شینه تا من قندشو بگیرم عین اجل معلق جلوش نازل می شم و اونم می خنده.

پیارسال یادمه رفته بودم تست شنوایی سنجی، یه پسر جوون تبریزی اونجا کار می کرد. از تو اون اتاقک که بیرون اومدم گفت خانوم ماشالله عجب گوش های تیزی دارین می تونین یه کارآگاه بشین ! جفتمونم خندیدیم . حالا الان بابام به این خصلت دخترش واقفه و صدام نمی کنه، چون میدونم خودم اتومات از جام پا می شم.

 

کربن:جایی نوشته بود تمام ماده ای که نسل بشر را به وجود آورده در یک حبه قند جای می گیرد. اینهمه ناچیزیم و انقدر پر مدعا! 

آگه نوشت

به بعضیام باید گفت مادرت چجور جونوری بوده که یکی لنگه تو رو زاییده؟! یه عده هستن جرثومه دوپان . باهاشون که حرف میزنی چنان از مادرشون میگن انگار از یه قدیسه دارن حرف میزن اما تو عمق حرفاشون که میری یه نجاستیه  یا بوده بدتر از خودشون! که با معیارهای اینا میشه قدیسه. چون خودشونم تو همن رسم و مسلکن ! 

کربن: این پست در شان من نبود اما با توجه به زمانه، نوشتنش ضروری بود نگن ما لال بودیم . 

شرلوک هلمز

چشمم به فرند ریکوست که می افته اول کمی فک می کنم آشناس؟! بعدشم از رو موچال فرندا می فهمم ای بابااااا و ناخودآگاه لبخند پلیدی می زنم. انگار از لحظه اولی که چندین سال پیش دیدمش،  فهمیدم این یه روزی سراغم میاد. کلا دوبار دیدمش تو این هفت هشت سال دفعه دومم اصلا نمی شناختمش که خودشو تو بانک بهم معرفی کرد و همون باعث شد یادم بمونه. 

بازم به خودم میگم بیخیال شاید فقط یه ریکوست از رو کنجکاویه اما بعد چند روز خبرش میرسه که با یکی از آشناها صحبت کرده در مورد من که اگه اجازه بده ...! لبخند پلیدم چند ثانیه ای ظاهر میشه اما من دیگه اون حوصله سابق ندارم.خیلی محترمانه به نفر واسط می گم دنیاهامون از هم دوره و تو ذهنم به خودم میگم آفرین شرلوک هلمز! 😜

کربن: اینجوریاس دیگه ! ولله