من و بابا
ساعت هفت و نیم صبحه. چند دقیقه ای میشه که دارم صدای حرکت بابا رو از آشپزخونه می شنوم و دلم نمی خواد چشامو وا کنم . بالاخره پا می شم میرم تا قندشو چک کنم. این یه قانون نانوشته بین ما شده که صبح ها وقتی بیدار شد صدام نمی کنه چون میدونه من گوشام تیزه و خوابم سبک، و زود خودم بیدار می شم. دقیقا لحظه ای که اون با یه آخیش آروم رو مبل می شینه تا من قندشو بگیرم عین اجل معلق جلوش نازل می شم و اونم می خنده.
پیارسال یادمه رفته بودم تست شنوایی سنجی، یه پسر جوون تبریزی اونجا کار می کرد. از تو اون اتاقک که بیرون اومدم گفت خانوم ماشالله عجب گوش های تیزی دارین می تونین یه کارآگاه بشین ! جفتمونم خندیدیم . حالا الان بابام به این خصلت دخترش واقفه و صدام نمی کنه، چون میدونم خودم اتومات از جام پا می شم.
کربن:جایی نوشته بود تمام ماده ای که نسل بشر را به وجود آورده در یک حبه قند جای می گیرد. اینهمه ناچیزیم و انقدر پر مدعا!
برای کسانی که می خواهند بدانند من چگونه دوده شدم: . اولین خمیازه را که لوکوموتیو کشید تا چشمانش را برای بیدار شدن باز کند از اعماق حلقوم دودکشش دوده ای با فشار به بیرون پرتاب شد او باقیمانده سوخت دیشب بود سیاه و کوچک دوده به راحتی همه جا می رفت و پنهان میشد دوده دوده بود.ولی این دوده من نبودم نه از حلقوم دودکش لوکوموتیو بیرون آمده ام ونه در دهان دودکش لوله بخاری ای گیر کرده ام !اصلا نمی دانم چگونه دوده شدم!5 ماه فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که من هم بعنوان یک دوده میتوانم وبلاگی داشته باشم تا حرف های ناگفته ام را در آن بنویسم البت هنوز هم نمی دانم از کجای مصایب دوران باید نوشت! و قلبم برای تمامی آنهایی که مصیبت دیده چرخ دورانند میسوزد و از سوراخ هایش دالانی باز میشود به اندازه یک دوده. راستی قلب من ساخته از مجموعه دوده هاست .مواظب باشید دست نزنید سیاه میشوید.