من خیلی دیر فهمیدم که خوشبختی یه انتخابه. که باید هر چی آزارت میده، بذاری و بری و دیگه پشت سرتم نگاه نکنی. باید بری دنبال خوشبختی مثل یه رود که موج پشت موج راه میسازه و خاطره میشوره. خاطره هام همینن. عینهو فرش توی بهار خواب که تو چله تابستون زیر تیغ آفتاب داره رنگ میبازه و هعی بور میشه. سرآخرم نقشه هاش به سختی خونده میشه. این رسم روزگاره که انگار ماها بعد یه سنی می فهمیمش.

همه ما یه راه داریم انگار اونم اینه که از مرداب نوستالژی بکنیم و حرکت کنیم. 

 

کربن: همین دیگه، سر دلم سنگینی می کرد گفتم بیام برا دوده بنویسم خلاص! خیلی مخلصیم