زندگی
من خیلی دیر فهمیدم که خوشبختی یه انتخابه. که باید هر چی آزارت میده، بذاری و بری و دیگه پشت سرتم نگاه نکنی. باید بری دنبال خوشبختی مثل یه رود که موج پشت موج راه میسازه و خاطره میشوره. خاطره هام همینن. عینهو فرش توی بهار خواب که تو چله تابستون زیر تیغ آفتاب داره رنگ میبازه و هعی بور میشه. سرآخرم نقشه هاش به سختی خونده میشه. این رسم روزگاره که انگار ماها بعد یه سنی می فهمیمش.
همه ما یه راه داریم انگار اونم اینه که از مرداب نوستالژی بکنیم و حرکت کنیم.
کربن: همین دیگه، سر دلم سنگینی می کرد گفتم بیام برا دوده بنویسم خلاص! خیلی مخلصیم
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم دی ۱۳۹۹ ساعت 22:8 توسط دوده
|
برای کسانی که می خواهند بدانند من چگونه دوده شدم: . اولین خمیازه را که لوکوموتیو کشید تا چشمانش را برای بیدار شدن باز کند از اعماق حلقوم دودکشش دوده ای با فشار به بیرون پرتاب شد او باقیمانده سوخت دیشب بود سیاه و کوچک دوده به راحتی همه جا می رفت و پنهان میشد دوده دوده بود.ولی این دوده من نبودم نه از حلقوم دودکش لوکوموتیو بیرون آمده ام ونه در دهان دودکش لوله بخاری ای گیر کرده ام !اصلا نمی دانم چگونه دوده شدم!5 ماه فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که من هم بعنوان یک دوده میتوانم وبلاگی داشته باشم تا حرف های ناگفته ام را در آن بنویسم البت هنوز هم نمی دانم از کجای مصایب دوران باید نوشت! و قلبم برای تمامی آنهایی که مصیبت دیده چرخ دورانند میسوزد و از سوراخ هایش دالانی باز میشود به اندازه یک دوده. راستی قلب من ساخته از مجموعه دوده هاست .مواظب باشید دست نزنید سیاه میشوید.