یک روز تعطیل
امروز تعطیلم. لیلا اومده داره خونه رو تمیز می کنه . صبح ام با پذیرایی از لیلا شروع شد . باز یه جایی از بدنش درد می کنه . نگران میشم میگم لیلا صبحونه اتو بخور؛ برو. نمی خواد خونه تمیز کنی . قبول نمی کنه میگه خوبم . یه درد سرگردانی تو بدنش میچرخه. شاید اثرات اون ۶ بار خودکشیش باشه یا شایدم این افسردگی که ولش نمی کنه . مهرعلیان از کانادا مسیج داده، کیک میخواد. هوا ابریه. روزهای ابری رو خلوت و تو رخوت دوست دارم . ماشین لباسشویی میچرخه . سنگک های تازه لیلا برا صبحونه خیلی خوبه . لیلا جاروبرقی رو روشن میکنه ، با خودم فک می کنم خدا رو شکر جاروی سوپر سایلنت خریدم . پیرایه مسیج میده الی امروز چیکاره ای . لیلا زنگ میزنه مدرسه بچه اش که امروز مریض بچه و نتونسته بیاد . از مادرش میگه که رختخواب های اینو برده دهات بشوره براش. مادر ۵۰ ساله ای که بیشتر به ۷۰ ساله ها میخوره. لباسشویی خاموش میشه و خوشبختانه من انقدر غرق افکار خودم بودم که اون چرخش دور تند اخرش نمی فهمم !
برای کسانی که می خواهند بدانند من چگونه دوده شدم: . اولین خمیازه را که لوکوموتیو کشید تا چشمانش را برای بیدار شدن باز کند از اعماق حلقوم دودکشش دوده ای با فشار به بیرون پرتاب شد او باقیمانده سوخت دیشب بود سیاه و کوچک دوده به راحتی همه جا می رفت و پنهان میشد دوده دوده بود.ولی این دوده من نبودم نه از حلقوم دودکش لوکوموتیو بیرون آمده ام ونه در دهان دودکش لوله بخاری ای گیر کرده ام !اصلا نمی دانم چگونه دوده شدم!5 ماه فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که من هم بعنوان یک دوده میتوانم وبلاگی داشته باشم تا حرف های ناگفته ام را در آن بنویسم البت هنوز هم نمی دانم از کجای مصایب دوران باید نوشت! و قلبم برای تمامی آنهایی که مصیبت دیده چرخ دورانند میسوزد و از سوراخ هایش دالانی باز میشود به اندازه یک دوده. راستی قلب من ساخته از مجموعه دوده هاست .مواظب باشید دست نزنید سیاه میشوید.