با اين كه برف مي باريد اما هواي خوبي بود. بگو بخند رفته گران شهرداري كه داشتند برف هاي پياده رو و ميدان را پاك مي كردند سكوت و خلوتي اول صبح را گرفته بود. انگار نه انگار كه شبي هم بوده و خوابي، چنان سرخوش و خندان بودند كه من شك كردم نكند ساعت خانه خواب مانده و من دير از خانه بيرون زده ام. ساعت يك ربع از هفت گذشته بود...

اولين نفري هستم كه وارد اتاق مي شوم. پنجره را باز مي كنم تا هواي برفي بيايد و اتاق خوش عطر شود. برف روي پرايد توي حياط مثل پرده سينما لايه لايه چين خورده . با خودم فكر مي كنم روزهاي برفي براي كار كردن مناسب نيست. بايد رفت و قدم زد. بايد تا انتهاي يك جاده سپيد پوش را قدم زد . بايد رويا داشت و به روياها انديشيد. بر بال خيال پرواز كرد و سپيدي را به جان خريد. تمام تنهايي ها به فنا مي رود اگر اينچنين شود.

چهارتايي نشسته ايم. جاي يكي دوتامان خالي است. هيچ كداممان حوصله ندايم هر كدام يك گوشه! گاهي يكي يه چيزي مي پراند و بقيه كمي ميخندند و دوباره سرها به سمت گوشي ها خم مي شود. اما او خيلي ناراحت تر است. سكوتش عجيب و ناراحتي اش غصه مي آورد. دو سه باري مثل هميشه سرم را روي با يازويش مي گذارم و به سرخابي كم رنگ روي ناخن هايش خيره مي شوم.  لاك خورده شده روي ناخن زنها فقط يك معني دارد. بي حوصله گي!

كربن:

هوا بد است

 تو با كدام باد مي روي

چه ابر تيره اي گرفته سينه تو را

كه با هزار سال بارش شبانه روز هم

دل تو وا نمي شود...