روزمرگي
اولين نفري هستم كه وارد اتاق مي شوم. پنجره را باز مي كنم تا هواي برفي بيايد و اتاق خوش عطر شود. برف روي پرايد توي حياط مثل پرده سينما لايه لايه چين خورده . با خودم فكر مي كنم روزهاي برفي براي كار كردن مناسب نيست. بايد رفت و قدم زد. بايد تا انتهاي يك جاده سپيد پوش را قدم زد . بايد رويا داشت و به روياها انديشيد. بر بال خيال پرواز كرد و سپيدي را به جان خريد. تمام تنهايي ها به فنا مي رود اگر اينچنين شود.
چهارتايي نشسته ايم. جاي يكي دوتامان خالي است. هيچ كداممان حوصله ندايم هر كدام يك گوشه! گاهي يكي يه چيزي مي پراند و بقيه كمي ميخندند و دوباره سرها به سمت گوشي ها خم مي شود. اما او خيلي ناراحت تر است. سكوتش عجيب و ناراحتي اش غصه مي آورد. دو سه باري مثل هميشه سرم را روي با يازويش مي گذارم و به سرخابي كم رنگ روي ناخن هايش خيره مي شوم. لاك خورده شده روي ناخن زنها فقط يك معني دارد. بي حوصله گي!
كربن:
هوا بد است
تو با كدام باد مي روي
چه ابر تيره اي گرفته سينه تو را
كه با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمي شود...
برای کسانی که می خواهند بدانند من چگونه دوده شدم: . اولین خمیازه را که لوکوموتیو کشید تا چشمانش را برای بیدار شدن باز کند از اعماق حلقوم دودکشش دوده ای با فشار به بیرون پرتاب شد او باقیمانده سوخت دیشب بود سیاه و کوچک دوده به راحتی همه جا می رفت و پنهان میشد دوده دوده بود.ولی این دوده من نبودم نه از حلقوم دودکش لوکوموتیو بیرون آمده ام ونه در دهان دودکش لوله بخاری ای گیر کرده ام !اصلا نمی دانم چگونه دوده شدم!5 ماه فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که من هم بعنوان یک دوده میتوانم وبلاگی داشته باشم تا حرف های ناگفته ام را در آن بنویسم البت هنوز هم نمی دانم از کجای مصایب دوران باید نوشت! و قلبم برای تمامی آنهایی که مصیبت دیده چرخ دورانند میسوزد و از سوراخ هایش دالانی باز میشود به اندازه یک دوده. راستی قلب من ساخته از مجموعه دوده هاست .مواظب باشید دست نزنید سیاه میشوید.